زیاد پیش می آید برای این پسر
-دیشب هم-
از پس روزی ابری با بادهای خیال انگیز پاییزی-پیچان در لابه لای شاخه ها و برگ ها و گیسوان-
فوران حس دل تنگی...
بعد معمولا همراه می شود با زمزمه ی گوشه های آوازی
فریادها...فریادهایی در عمق وجود نشسته...فریادهای ساکت...فریادهای فروخفته
دست بر روی دست زدن ها
خیره شدن و در سکوت فرو رفتن ها
بی قراری کردن ها
سوار موج خیال شدن ها
و اگر کسی در خانه نبود، -این بار واقعا- فریاد زدن ها
بلند، «راست پنجگاه» خواندن ها
«چهارپاره» خواندن ها
با یاد لیلی ای-که نمی دانی کیست-
یک جا بند نشدن ها
از کار و بار افتادن ها...
دلشوره...دلشوره...دلشوره داشتن ها
چشمه اشکی آماده سرازیر شدن ها...
دلی آبستن همراهی کردن ها-که از وقتی یادش می آید، صراحی لبریز آرزومندی بوده-
گذر عمر...گذر عمر...گذر عمر شمردن ها...
اشتیاق...اشتیاق...درد اشتیاق -صبا گر چاره داری، وقتِ وقت است که درد اشتیاقم...-
صدا کردن...صدا کردن...صدا کردن ها...
رویا...رویا...
امید...امید...امید...
خلخال-خرداد91
پی نوشت:
این چهارپاره را استاد شکارچی یادمان داد-که حالا که فکر می کنم انگار مربوط به درس موسیقی نبود و می خواست همراه این اوقات مان باشد و هی زمزمه شود تا نابودمان کند-....دلم برای استاد هم تنگ شده که بنشینم در کنارش و او عارشه بر قلبمان بکشد:
تو کمان کشیده و در کمین
که زنی به تیرم و من غمین
همه غم ام بود از همین... که خدا نکرده خطا کنی
«هاتف اصفهانی»